loading...
♪♪♪♪♥☼تنها ولی وحشی€☼♥♪♪„♪♪
♥تینا جووون♥ بازدید : 6 دوشنبه 18 شهریور 1392 نظرات (3)

 

 

 

میدان...

حس میکنم هرزگی هم عالمی دارد.................

عالمی مبهم.........................

حس انتقام و آلوده شدن..........

حس مثل تو شدن..............

حس لجن شدن...............

حس خیس فاحشگی........

تنم بوی گند فاحشگی میدهد.....فاحشگی اختیاری!!!!

شبها گاهی اشکهایم.....

برای لحظه ای......

برای توی هرزه جان میدهند.......!!!

خاطرات تو و فاحشه هایت......

چشم هایم را زخم میکنند

درد دارد......

تو نفهمیدی بغضم مرا کشت.....

وقتی تنم را سپردم دست کسی که ...

برایم هیچکس بود.....

تو نفهمیدی......

من خفه شدم......زیر نفس های آن غریبه!!!!

امروز بعد از مدتها صدایش را شنیدم که میگفت:

"من با او هیچوقت نمیخوابم همین که دستمو بگیره کافیه.......!!...دوسش دارم....."

بعد گفت که او کنارشه و من......

بارها مردم.....

بارها.....

تنها اسم هرزه ات برای لرزش دستهایم کافیست!.....

برای خفه شدن در خاطرات چرک تو.......

برای یاد کثیف معشوقه های تو.....

تو را برای خودم میشکنم دیگر.....

اما نه تو و نه هیچکس....

....نمیداند.....

درد دارد....

درد.....

زمانی از روحم بودی تو......

تو بودی و......

تو......

تلخی الکل و تو......

تو و یک مشت خاطرات چرک تو.....

راستی لبهایت هم طعم هرزگی هایت را میداد......

امشب با دیدن تو و او.....

من شکستم.....

در خودم....

در قلمم....

در نوشته هایم.....

در اشکهایم.....

در دستهای لرزانم......

من در هرزگی های تو شکستم امشب......

کلمات و حروف امشب برای توصیف من......

باید فاحشگی کنند در آغوش غریبه.......

تا بدانند....

درد دارد.....

درد......

رژ قرمز.....

خیلی قرمز.....

زیرا در این رنگ.....

هیچ ضعفی پیدا نیست.....

حتی لرزش لبهایم......

میبینی چقدر شبیه هم شدیم آخر؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

فاحشه هایی در آغوش غریبه ها.......

هوس تنت را کردم.....

هرزه....

باورت شد؟؟؟ نه تن تو نه.......

کسی که می اندیشیدم برایش مقدسم.....

تویی که تو نبودی....

چرا زر میزنی آخر؟؟؟

حتی اتاقت هم خیلی وقت است بوی مرا از یاد برده....

بوی گند خیانت و فاحشه هایت.......

عطرم را خفه کرده......

خیلی وقت است!خیلی وقت است!...

پس زر نزن.....

بغضم را قسم داده ام که نشکند......

خفه میشوم آخر....از این بغض!....

داغونم میفهمی؟؟؟

فاحشه باش....تورا میگویم......

راحت تر فراموش می شوی با هرزگی ام.........

لعنتی!!!!!!!

آغوششان برایت من شد؟؟؟

گوه به وجودت.....

مال تو.....فاحشه هایت.....

تنم آغوش میخواهد از آن آرام ها.....

خیلی می شکنم....

خیلی......

دلم گریه میخواهد.....

بخدا برای تو نه......

برای خودم.....

من تنم را میفروشم.....

به هیچ!

قیمتش را کسی برآورد نمیکند......

دستمزدم فراموش کردن توست!

در میان بغض نشکسته ام......

کافیست.....

حتی لحظه های هم خوابگی با تو.....

برایم خاطره ای شده....سیاه و سفید.....

که از ارتفاع پرت شد....

گفته بودم از همان روز اول.......تو هم روزی خودت را خاطره ای می کنی.....برایم.....

باورت میشد روزی طعم لب هایت......

از یادم برود؟؟؟؟؟

عجب دلبری می کنم........!

در آغوش هر بیگانه ای.....نفسم میگیرد.....

برای تو.....سرکوفت میکنم......با هرزگی احساست خش دارم را.....

تو حرامی بر دل من!......

می ترسم بغضم بشکند......هر لحظه که هرزه ای بوسه میزند

بر نبض بی قرارم......روی رگ گردنم......

رگی که در

ان جز.......

بی خیال.....تو حرامی......

خرابم....

خیلی خراب......خراب تر از فاحشه ی کنار خیابان.....

خراب تر از معشوقه ات.......

خراب تر از تن به اوج رسیده ی تو.....

خراب تر از تمام دختران این شهر.......

خرابم....

خراب....

.

.

.

.

.

تو...........

گذشت....

دیشب....

بدون تو یک شب دیگر هم گذشت!

ولی این بار....بر سر بغضم فریاد زدم!

که خفه شو!

خفه شو!

خفه شد!

فقط بدون صدا اشک ریخت!

من هم گفتم به درک!

و اجازه دادم بالش زیر سرم خیس شود...

راستی.....

از تو چه خبر؟؟؟....بالش زیر سرت خیس شد؟؟؟یا لاپای معشوقه ات؟؟؟؟

من خوبم.....

راستی.....

دروغ گفتم.....

از این به بعد از دور بنگر به من......که هیچکس برایت من نمیشود....

.

.

.

.

.

نفسم....

تنم نوازش می خواهد....

از دستانت.....

چه پاسخی دهم.....؟؟؟

حتی اگر نباشی......

در آغوش فاحشه ای باشی......

حتی اگر نباشی.....

پس مانده ی دیگری را بلیسی.....

حتی اگر نباشی.....

به خودم می بالم.....

به تنم....

به روحم.....

به قلبم......

که عشقت را......

در خود جای داد.....

فقط چون....

تو را می پرستید.....

هنوز هم می پرستد....نمیخواهی؟؟؟؟به درک کسی از تو اجازه نخواسته.....

شنیدی؟؟؟

شکست....

مهم نیست....همین کافیست....

که بر تن داغت عاجزانه بوسه زنم.......

نشنیدی پس؟؟؟؟

مهم نیست....برایت ارزش شنیدن ندارد......

اگر خیلی مشتاقی......

باکرگی تن و غرورم بود.....

حالا شنیدی؟؟فکر نکنم......

تو را رها می کنم...

لای این....

تن خیس

و

دل انگیز

فاحشه های این شهر.....

میخواهم....

نوازش کنم....

تن......

زنانه ام را......

که گرچه باکره نیست.....

قلبش....

باکره تر از هر باکره ایست.....

تن کدام یک از فاحشه هایت.....

مقدس تر....

از تن من برای تو آواز عشق می سراید؟؟؟

تو را....

رها می کنم....

لای آلودگی

قرمز

این شهر!

تا نظاره کنم

تن کدام یک

بیشتر از من برایت......

زن خواهد بود.....؟؟؟؟

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 دوشنبه 18 شهریور 1392 نظرات (0)

وقتی بلوغ نیازهای جوانان یک جامعه زود رس میشوند.

جمجمه ی ذهنیشان را هوس  و احساسات کاذب فرا میگیرد

واز فرط خامی رابطه ای شکل میگیرد که

باکره هایش به اجبار از ع ق ب درد میکشند

وپسرهایش به اجبار از ج ل و لذت میبرند.

 خداوند زیبایی و لطافت  اش را در زن نهاند تامرد 

دراو بنگرد و اندیشه اش بلند شود

مردان ما کجایه این خلقت رااشتباه فهمیده اند

 که به زن مینگرند و ا ل ت ت ن ا س ل ی اش بلند میشود؟؟؟؟

♥تینا جووون♥ بازدید : 13 چهارشنبه 13 شهریور 1392 نظرات (2)

 

لــــــیلـی.......
به قـــصـــه ی خـــود بـــازگــــــرد
مجـــــــنـــون هـــــــــاے این دیـــــار بـــا هـــمـــه لــــــیلـی هــــا 
"
محـــــــــــــــرم" اند... 
جـــز لــــــیلـی خـــــــــود...

 


♥تینا جووون♥ بازدید : 8 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (3)

 

 

چــِــقــَـدر بـــــآیــَـد بــُــگـــَـذَرَد ؟؟؟

تـــــآ مــَـنــــ

دَر مـــُـــرورِ خــــآطــِــرآتــَـــمـــ

وَقـــــتــیـــــ اَز کــِــنــارِ تــُــو رَدمــــیـــ شـــَــوَمــــ .

تــَــنــَـمــــ نــَـــلــَـــرزَد

...
بــــُـــغـــضــَــمــــ نــَــگـــــیــرَد

آخِــه تا کـِــــــی؟!


♥تینا جووون♥ بازدید : 2 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (1)

 

جـــهنـــمی به پا میکند...

دلـــــــ ــــــــــم ،

وقـــــــــــــ ــتـی ...

شــــــــــــــعر ی بیــــــاید و...

تـــــــــــــ ـــــــــــــــو،

میان آن نـــــبــــاشــــی...!!!

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (2)

 

خدایــــــــــــا التمـــــــــــاست مــــــی کنـــــــــم
همــــــه دنیــــــــــایـــــــت ارزانــــــــــیِ دیگــــــــــــران !
ولــــــــــــــــی ;
آنــکـــــــــــه دنـیــــــــــایِ من اســــــــــت…..
مـــــــــــــــــــــالِ دیــگـــــــــــری نبــــــــــاشـــد ….. !!

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 


چـقـــ ــدر خـوبــهــ . . .

یـکـــ ـی بـــ ـاشـهـ ..

یـکــ ـــی بـــ ــاشـهـ کـــه بـغـلـتـــ کـنــــهـ . . .

سـرتـــ ــو بـــ ــزاری روی قلبش...

آرومــ ـتــ کـنــ ــــهــ . . .

حـُــ ــرم نـفـس هــ ـــاش تـنـتـــ ُ داغ کـنــ ـــهــ . . .

عـطـر دسـتـــ ــاش مـوهـاتــ ـــو نـوازش کـنــ ـــهــ . . .

چـقــ ـــدر خـوبــ ــهــ . . .

چـقـــ ـدر خـوبـــ ـهـ کــ ــهـ آرومـ دمـ گـوشـ بــگــ ـــهــ ...

عزیــ ـزمــ دوستـــ دارمـــ ....

♥تینا جووون♥ بازدید : 5 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (3)

 

ایـــטּ منـــم ..
دختــرے تنــــها

با قلـــــــــبے شڪــستـﮧ در دسـت
کـﮧ نیـــمـﮧ اش را دســت او گـــــــم ڪـرده اســت
به او بگویــید برگــردد
با او ڪــارے ندارم ...
فقط میــخواهم نیــمـﮧ ی دیـگر قلبــم را گـــداۓ ڪـُـنــَـ م !

♥تینا جووون♥ بازدید : 5 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

اشک ها قطـره نیستنـد !
بلکه کلمـاتى هستنـد که مى افتنـد ....
فقط بخاطـر اینکه :
پیـدا نـمیکنند کسى را
که معنــى این کلمـات را بــفهمـد ... !!!

 

 

 

نیوتوטּ اگر جآذبہ رآ مـﮯفهمیـב،معشوقہ اش בر בفتر خآطرآتشـ
نمـﮯ نوشتــ :
اشڪ هآﮮ مـטּ همـ
روﮮ زمیـטּ افتآב
امآ تـو سیبــ رآ ترجیحـ
בآבﮮ...!

 

 

 

تلخ است باور ِ نبودنِ آنهایی که میتوانستند باشند!!
و تلخ تر از آن؛ باور آنهایی است که ادعای ماندن دارند...

 

 

 

دلـــت ...
ساحل رویای من است ...!
تن به آغوش نگاهت که زدم ...
غرق شدم در دریای احساست .

دســتانت ،
کــــــاش ...
صیـــاد ِ بزرگــــی بــــــود

 

 

 

دستهایم را بگیر.
می نشینم بر راه با دستهایی خالی از تو
و دستهایت و قلبی که در سرزمینِ دلتنگی پرسه می زند...
با بوسه های نخوانده،
خوابهایم را می خوانی و بیداری، ...

 

 

 

درون سینه آهی سرد دارم

رخی پژمرده رنگی زرد دارم

ندانم عاشقم،مستم،چه هستم
.
همین دانم دلی پر درد دارم

 

 

 

نمیــدانــم کــه دردم چیســت؛

امــا خــوب میــدانــم

کــه بیــن صخــره هــای قلــب تــو،

سنــگ صبــوری نیســت . . .

 

 

♥تینا جووون♥ بازدید : 6 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 
 
دلم لک زده...!!!

برای یک عاشقانه ی آرام...!!!

که بشینم روی پاهات...!!!

بگذاری گله کنم...!!!

از همه این کابوسهایی

که چشم تورا دور دیده اند...!!!

دلتنگی را بهانه کنم

سرم را پنهان کنم

در گودی گلویت...!!!

تمام ریه ام را پر کنم

از عطر مردانه ات...!!!
♥تینا جووون♥ بازدید : 5 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

سهم من ازتو


نیم نگاهی است گاه و بیگاه


میجویم خودرا 


درنگاهت در نفست درقلبت


کلید صندوقچه قلبت را به من بده


میخواهم خود را بیابم

 

 

 

خریدارم 


تمام تنهاییهایت را


تمام غمها و دردهایت را


تمام اندوهت را 


میخرم آنها را به قیمت تمام احساسم


که خرج میکنم و به پایت میریزم 


تا آنجا که حالت خوش شود


چون نسیم بهاری


چون باران پاییزی


اکنون


حال خوشت را خریدارم


به قمیت تمام احساست 


که چه زیبا میکند دنیایم را 

 

 

 

میخوانم 


هزاربارمیخوانم 


ردپای حضورت را 


برجای جای زندگیم


حتی یادت نیز لبخند رابه لبانم هدیه میدهد 

بامن بمان تا آخردنیا


میخواهم کتابی باشد بودنت برایم بابینهایت صفحه 


هرروز مرورکنم تورابدون ترس ازبه پایان رسیدن این رمان شیرین


بامن بمان تاآخر دنیا

 

 

 

وقتی قهوه  ات تلخ باشد


درکنج تنهایی


وبادلتنگی  آن را بنوشی


میخواهی فالت چه شود


عشق و وصال معشوق؟


خیر


همین میشود دیگر


دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی


تنهایی و تنهایی و تنهایی


تلخی و تلخی و تلخی

 

 

 

 

تورا به بلندای امروز 


دوست میدارم

خورشید عشقمان همیشه فروزان 


 خانه ای گرم ،روشن وطلایی همچون گیسوان سوزانش برایمان آرزومیکنم 

 

 

♥تینا جووون♥ بازدید : 5 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

دوست داشتم می توانستم


بگویم


بگویم


وبگویم


تا لبخندی نقش ببندد برروی لبهایت


احساسی نقش ببندد درون قلبت


وپاک شود خاطره ای دردآور ازفکرت


تولبخندبزنی ودنیا زیبا شود برای هردویمان


حیف که توصدایم را نمی شنوی

 

 

 

من ماه تومیشوم


تومهتاب من باش


که ماه بی مهتاب زیبا نیست

 

 

 

 

شعرهایم بوی تنهایی گرفته اند


من عطر تورامیخواهم 


تامعطرکنم دنیای دفترو قلمو نوشته هایم را

 

♥تینا جووون♥ بازدید : 5 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

سالهاست به دنبال تومیگردم

 

 

 بدنبال احساسی که قلبم را بلرزاند

 

 

 بدنبال نگاهی که خون رگهایم را منجمد کند

 

 

 وصورتم گُربگیرد ازاین عشق

 

 

سالهاست بدنبال تومیگردم

 

 

 بدنبال احساسی که بابودنت

 

 

 صدای تپشهای قلبم دوبرابرشود

 

 

وقتی صدایم میکنی

 

 

 "جانم" را ازاعماق جانم نثارت کنم

 

 

  وآنگاه که بامن همنفس می شوی

 

 

 نفسم بند بیاید ازجذبه نگاهت

 

 

  سالهاست بدنبال تومیگردم ای عشق

 

♥تینا جووون♥ بازدید : 0 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

حس قشنگیه یكی نگرانت باشه.. یكی بترسه از اینكه یه روز از دستت بده....
سعی كنه ناراحتت نكنه...
حس قشنگیه ... وقتی ازش جدا میشی:اس ام اس بده عزیز دلم رسید؟
قشنگه: یهو بغلت كنه، یهو تو ی جمع .. در گوشت بگه
دوست دارم!

بگه كه حواسم بهت هست....
حس قشنگیه ازت حمایت كنه ...

آره ...!! دوست داشتن همیشه زیباست

♥تینا جووون♥ بازدید : 0 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

روزی میــرسَد

بـــی هیــــچ خَبـــَـــری

بــآ کولـــــه بــــآر تَنهـــآییـَم

دَر جـــآده هــآی بـی انتهــــآی ایـن دنیــآی عَجیـــــب

رآه خــــوآهم افتـــــآد

مَـــن کـــه غَریبـــــم

چـــه فَــــرقی دآرد کجـــــآی ایـــن دنیــــــآ بـآشــــم

همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است…

 

♥تینا جووون♥ بازدید : 0 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

توام یه ذره دلت تنگ من بود کاشکی


تویی که ادعا میکردی منو دوس داشتی


تو که به من میگفتی قلبت بی من میشه پاره


تو که واسه من میمردی بی اشاره


حالا خیلی سخته تو رو خودم بگی طاقت


دیدنمو نداری


 بی من زندگیت راحته!!!

♥تینا جووون♥ بازدید : 1 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

میانِ دَستانِ سَنگینــَتـْــ ڪـﮧ حَلقــﮧ میڪُنے دور تـَنَمـْـ


میانِ گرماے تــَنَتــْ ڪه تَمامــَمـْ دَر آن گــُمـ میشَوَد

هےـچ ڪَس دَسْتَش بـ ـﮧ


مـَن و غُصهـ ها وَ خَنْده هایــَمــ نمیرسَد

و به اوج ِ دلتـَنْگے ها و تـَنهایے هایَمــ


مـَمنون ڪـﮧ هــَسْتے . .

لذَتِ آغوشـــــــــ بے دَغـْدَغـﮧ و عشق ِ نابتــــــ رو


با هیچــــــ چیز عـَوَض نمےکـُنـَمــــ

میدانـــــــــــــــــــے.؟؟


دوســــــــــــــــــتَتْــــــــــ دارَمْــــــ

دوسْت دارمـ تورا و آن گرماے تَن همیشه داغَتْ را . .


آن هنگام ڪه بے پروا میسوزانے امــ

در عطش ِ خواستـَنَتــــــ . .

♥تینا جووون♥ بازدید : 0 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

ﺭﻓﯿـــــﻖ !!...
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣُﺮﺩﻡ ...
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﻪ !!...
ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺎﻡ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮﯾــــﺎ !!!...
ﺣﻠــﺎﻝ ﮐﻦ !!...
ﻗــــﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ...
ﺑــﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﻮﻝ ﻣﯿـــﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﯾــﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯﺕ ﺑﺎﻻﺗﺮ
ﺑﺎﺷﻢ !!...
ﺑﻌﺪﺵ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﯿﺸــــﻪ ﺧﺎﮎ ﭘـــﺎﺗﻢ !!...

ﻫﻤﯿﺸﻪ !!...

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

داستان عاشقانه از عشق سینا و زهرا...

 

سلام من سینا هستم یه پسر جنوبی دوست ندارم هویتم مجهول بمونه

من یه پسر تقریبا پولدار جنوبی هستم حالا میخوام داستان زندگیمو براتون

بگم من پسری بودم فوق العاده مغرور چون بخاطر وضعیت اقتصادی که

داشتیم باعث شده بود بیش از حد مغرور بشم و از بچگی همینطور بار

اومده بودم مغرور و لجباز هیچوقت تو زندگیم فک نمی کردم عاشق بشم

چون اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم و اینا رو یه مشت خرافات میدونستم

فک میکردم اصلا عشق واقعی وجود نداره یه روز صبح زود از خواب پا شدم

و داشتم خودمو آماده میکردم برم دانشگاه که خواهرم گفت منو

 

برم که یه دختر خیلی توجهمو به خودش جلب کرد از دور

 

داشت میومد خیلی زیبا و ساده بود ماتش شده بودم نمیتونستم ازش

 

چشم بردارم خواهرم وارد مدرسه شده بود اون دختر داشت نزدیک و نزدیک

 

تر میشد و با هر قدمش منو بیشتر بیشتر مجذوب خودش میکرد یکم نزدیک

 

که شد فهمید دارم نگاش می کنم فورا سرشو انداخت پایین و سرعتشو

 

بیشتر کرد و وارد مدرسه شد فهمیدم هم مدرسه ای خواهرم هستش منم

 

دیگه نتونستم بیشتر بمونم دانشگامم خیلی دیر شده بود فورا خودمو

 

رسوندم دانشگاه و با یکم دروغ گفتن به استاد رفتم سر کلاس نشستم کلا

 

آدم ساکتی بودم واسه همین استاد زیاد بهم گیر نداد تو کلاس همش قیافه

 

اون دختر جلو چشمام بود ذهنمو بدجور به خودش گرفتار کرده بد از درس

 

اون روز هیچی نفهمیدم کلاس که تموم شد واسه کلاس بعدی از استاد

 

اجازه گرفتم و نرفتم سر کلاس و فورا رفتم دم مدرسه خواهرم به بهانه

 

اینکه رفته باشم دنبال خواهرم خواستم یه بار دیگه هم اون دختر رو

 

ببینم زنگ مدرسه که زده شد همه دخترا اومدن بیرون چشمم به خواهرم

 

افتاد یه بوق براش زدم از تعجب داشت شاخ در میاورد اومد سوار شد گفت

 

اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم دنبالت گفت خورشید از کدوم سمت

 

طلوع کرده داداشی گفتم تازه میخواد طلوع کنه همه بچه ها اومدن بیرون اما

 

من اون دختر رو ندیدم اومدم خونه اعصابم خورد بود اصلا نمیدونستم چیکار

 

کنم نه میتونستم بشینم نه میتونستم راه برم همش تو فکرش بودم شبش

 

به سختی خوابم برد خلاصه من تا نزدیک دو ماه هر روز خواهرمو به بهانه

 

دیدن اون دختر میبردم مدرسه اما ندیدمش دیگه خواهرم مشکوک شده بود

 

گفت عاشق شدی؟؟ گفتم چرا این سوالو رسیدی؟؟ گفت اخه چند هفته

 

ای هستش کلا عوض شدی؟؟ گفتم مگه هر کی عوض بشه عاشق شده

 

گفت به احتمال زیاد دیگه ادامش ندادم یه روز دیگه نای دلتنگی نداشتم بد

 

جور فکرم مشغولش بود به خواهرم جریانو گفتم گفت چه عجب بالاخره

 

یکی دل شما رو برد بد اخلاق خان جریانو براش توضیح دادم و گفتم حالا

 

میتونی برام پیداش کنی مشخصاتشو که دادم به خواهرم گفت سخته پیدا

 

کردنش اما سعی خودمو می کنم بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم دیگه

 

من همه چی رو دادم دست خواهرم دو هفته گذشت هر بار که میومد خونه

 

گفت همچین دختری تو مدرسه ما نیست دیگه از خواهرم نا امید شده بودم

 

نمیدونستم چیکار کنم تو اردیبهشت ماه بود داشتم میرفتم دانشگاه رفتم

 

سر کلاس کلاس که تموم شد یه ساعت بعدش دوباره کلاس داشتم منم

 

رفتم تو بوفه دانشگاه تا یه ساعت بگذره از تو بوفه حیاط دانشگاه معلوم بود

 

تو حیاط چنتا اتوبوس بودن از دوستم پرسیدم گفتم اینا واسه چی اومدن

 

گفت هیچی بچه مدرسه ای هستن اومدن بازدید منم بیخیال شدم یهو

 

چشمم به پارچه ای افتاد روش اسم مدرسه خواهرمو نوشته بودن یه لحظه

 

جا خوردم با خودم گفتم نکنه اون دختر هم اومده باشه از بوفه زدم بیرون

 

بازدیدشون تموم شده بود داشتن میرفتن بیرون رفتم دم در ایستادم یکی

 

یکی داشتن میرفتن بیرون و منم زیر نظر گرفته بودمشون که یهو همون

 

دختر اومد وای کاش بودین اون لحظه چه حالی داشتم میخواستم

 

بمیرم اینور رو نگاه کردم دیدم خواهرم داره میاد صداش کردم اومد یکم

 

مسخره بازی در آورد گفتم الان وقت مسخره بازی نیست همون دختری که

 

چند ماه دنبالشم اونجاست گفت کجاست وقتی نشونش دادم گفت این؟؟

 

گفتم آره مگه چی شده؟؟ که معلمشون صداش کرد و گفت هیچی گفتم

 

دیگه خودت میدونی چیکار کنی؟؟ هیچی نگفت . رفت از خوشحالی داشتم

 

پر در میاوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن اون روز کلاس تموم شد رفتم

 

خونه بی تاب دیدن خواهرم بودم رفتم دیدم نیست رفتم تو اتاقش دیدم

 

خوابیده رفتم رو سرش بلند صداش کردم از خواب پرید گفت چیه چیکار

 

داری؟؟ گفتم پاشو چنتا سوال میپرسم جواب بده بعد بگیر بخواب گفت حتما

 

در مورد زهرا گفتم اسمش زهراست گفت آره گفتم بگو ببینم چه جور

 

دختری هستش گفت دادشی تو تو عمرت عاشق نشدی یه بار عاشق

 

شدی اونم عاشق دختری شدی که به هیچ وجه به خونواده ما نمیخوره اونا

 

وضع اقتصادیشون خیلی بده گفتم کاری به ایناش نداشته باش از لحاظ

 

اخلاقی چطوره گفت نمیخوام بهت دروغ بگم راستش از لحاظ اخلا قی

 

خیلی خوبه خیلی مودب و متین هستش گفتم رابطش با تو چطوره گفت در

 

حد سلام علیک ولی با دوستم خیلی صمیمیه گفتم میتونی یه کاری بکنی

 

چند دقیقه باهاش صحبت کنم گفت عمرا من چطور اجازه میدم با همچین

 

دختری رابطه داشته باشی اون اصلا در حد ما نیست خواهرم از خودمم

 

لجباز تر بود فهمیدم اینکار غیر ممکنه از یه راه دیگه وارد شدم گفتم

 

وضعشون خیلی بده؟/ گفت آره خیلی گفتم من باور نمی کنم تا به چشم

 

خودم نبینم گفت باشه کاری نداره الان به دوستم زنگ میزنم آدرس میگیرم

 

میریم میبینیم منم همینو میخواستم زنگ زد آدرس گرفت بعد نیم ساعت

 

رفتیم سمت محله رفتیم تو کوچشون راس میگفت خواهرم وضع خونشون

 

زیاد جالب نبود گفت دیدی ؟؟ داداش خان من بهت گفتم وضع اقتصادیشون

 

خوب نیست حالا دیگه برگردیم خونه و تو هم این دختر رو فراموش کن

 

چیزی نگفتم خواهرمو رسوندم خونه و بعدش رفتم باشگاه باشگاهم که

 

تموم شد نزدیکای غروب بود با ماشین رفتم سمت محلشون به کوچشون

 

که رسیدم پیچیدم تو کوچشون وارد کوچه شدم به پنجره شون نگاه کردم

 

خونشون یه پنجره به سمت کوچه داشت دیدم جلو پنجره هستش شیشه

 

رو دادم پایین یکم نگاش کردم فورا پنجره رو بست و رفت داخل خونه

 

فهمیدم کار سختی پیش رو دارم از اون روز هر روز میرفتم یه خیابون جلو تر

 

خونشون که وقتی از مدرسه اومد بلکه بتونم باهاش حرف بزنم چند بار

 

اومد از کنارم رد شد اما میترسیدم و دلهره داشتم یه بار ماشینو نبردم با

 

تاکسی رفتم سمت همون خیابان سر خیابان ایستادم دیدم از دور داره میاد

 

همش تو دلم به خودم میگفتم خودتو کنترل کن نزدیکم که شد گفتم زهرا

 

خانوم چند لحظه صبر کنین یه کار کوچولو باهاتون دارم دیدم محل نذاشت

 

رفت منم دنبالش رفتم و هی صداش میکردم ظهر بود کسی تو خیابون نبود

 

اما زهرا باز محل نمیذاشت منم یه قدم پشت سرش راه میرفتم گفتم باشه

 

هیچی نگو من خودم حرفامو میزنم کر که نیستی میشنوی دیگه گفتم

 

راستش من به شما خیلی علاقه دارم خیلی دوستون دارم محاله از فکرو

 

ذهنم برین بیرن برگشت گفت مزاحم نشو به داداشم میگم بلایی سرت

 

بیاره که خودت ندونی از کجا خوردی گفتم منو از چی میترسونی من از

 

هیچی نمیترسم گفتم میخوای بیشتر با هم آشنا بشیم گفت خیلی بی

 

شعوری و سرعتشو زیاد کردم منم گفتم ناراحت نشو منظور بدی نداشتم

 

اگه میخوای تا بیام با خونوادت حرف بزنم ساکت شد گفتم پس اینطوره

 

باشه من فردا میام با مامانت حرف میزنم یهو گفت وای داداشم گفت اگه

 

میخوای زنده بمونی زود فرار کن گفتم من نمیترسم گفت تو رو خدا برو

 

همینجور وایساده بودم که داداشش اومد نزدیک تر گفت زهرا مزاحمت شده

 

سرشو انداخت پایین داداشش اومد منو بزنه گفتم یه لحظه صبر کن من آدم

 

ولگرد یا بی ادبی نیستم راستش من از خواهرت خوشم اومده الانم اومدم

 

فقط نظرشو بپرسم که خودش راضی هستش با من ازدواج کنه بعدش

 

مزاحم خونوادش بشم که اول خود شما خدمتم رسیدین که یهو نفهمیدم

 

چی شد یه مشت خورد تو بینیم افتادم زمین با لگد تا میتونست منو زد هیچ

 

کاری نکردم خواستم دق دلیشو خالی کنه اینقد زد که خسته شد گفت

 

دیگه مزاحم نشی و این طرفا نبینمت اگه ببینمت جات تو قبرستونه بلند

 

شدم و سرمو انداختم پایین و برگشتم خونه چیزی نگفتم اومدم خونه

 

مامانم گفت چی شده گفتم هیچی دعوا کردم دستم خیلی درد میکرد رفتم

 

بیمارستان دیدم شکسته شده دستمو گچ گرفتم و اومدم خونه تا دو روز

 

مامانم اجازه نداد برم بیرون شده بود پرستارم منم بعد از دو روز زدم بیرون و

 

رفتم خونه زهرا زنگ درشون رو زدم یه خانوم در رو باز کرد گفت بفرمایین

 

کاری دارین؟؟ گفتم اگه اجازه هست بیام داخل کارمو بگم که یهو یه آقایی

 

اومد دم در با خودم گفتم حتما پدرش هستش گفت بیا داخل خیلی

 

محترمانه فهمیدم خونواده خوبی هستن رفتم داخل خونه نشستم خونشون

 

قدیمی بود اما خب خونواده مهربونی به نظر میرسیدن که همون خانمی که

 

در رو باز کرد واسمون چایی آورد چایی رو خوردم گفتم ببخشید شما پدر

 

زهرا خانم هستین گفت آره من پدرشم و اونم مادرشه فهمیدم جز پدر و

 

مادرش کسی داخل خونه نیست به پدرش گفتم راستش پدر جان من نه

 

پسر ولگردی هستم نه پسر بی ادبی هستم من چند وقت پیش خواهرمو

 

بردم مدرسه دم در مدرسه دخترتون رو دیدم و به دلم نشست چند روز

 

پیش اومدم از خودشون نظرشون رو در مورد خودم بپرسم که پسرتون منو

 

دید و این بلا رو سرم آورد شاید کارم اشتباه بوده الانم سزا شو دیدم

 

راستش من به دختر تون خیلی علاقه دارم و نمیتونم فراموشش گفتم گفتم

 

اگه شما راضی باشین بیام خواستگاری دخترتون پدرش در مورد وضع مالی

 

و شغل چنتا سوال ازم پرسید منم جواب دادام بعدش گفت اشکال نداره در

 

خدمتتونیم هر وقت با خونوادتون تشریف آوردین قدمتون رو چشم اخلاق

 

پدرش خیلی به دلم نشست گفتم پس لطف کنین شماره خونتون رو بهم

 

بدین که بهتون اطلاع بدم شماره رو گرفتم و اومدم بیرون ازشون

 

خداحافظی کردم به سر کوچشون که رسیدم دیدم زهرا داره میاد از کنارش

 

رد شدم سلام کردم سرشو انداخت پایین و رفت تا خونه پیاده اومدم همش

 

با خودم فک میکردم چطور به پدر و مادرم بگم چطوری راضیشون کنم آخه

 

اونا همش می گفتن زن من باید وضع خونوادشون بد نباشه رسیدم خونه

 

نهار خوردم و رفتم تو اتاقم دو سه ساعتی خوابیدم بلند شدم رفتم حمام

 

یه دوش گرفتم و رفتم پارک همش فک میکردم چطور به بابا مامانم بگه

 

شبش هم اصلا خوابم نبرد و تا صبح فک میکردم تصمیم گرفتم سر صبحانه

 

به مامانم بگم یکم دیر بلند شدم اومدم پایین دیدم بابا رفته سر کار و

 

خواهرمم مدرسه هستش مامانم تو آشپز خونه بود رفتم پیشش یکم مقدمه

 

چینی کردم و گفتم مامان اگه من بخوام با یه دختر که وضع اقتصادیشوون

 

زیاد خوب نباشه از دواج کنم اجازه میدین گفت اصلا فکرشم نکن زن تو باید

 

در حد خودمون باشه گفتم آخه چرا مهم دل منه دیگه فرقی نداره فقیر یا

 

ثروتمند گفت تو بچه ای چیزی نمی فهمی گفتم مامان من یه دختر رو

 

دوس دارم وضع اقتصادیشوون زیاد خوب نیس اما دوسش دارم و میخوام

 

باهاش ازدواج کنم با پدر مادرشم حرف زدم و اجازه دادن بریم خواستگاری

 

گفت تو چه غلطی کردی؟؟ این اراجیفو دیگه تکرار نکنی خوابشم ببینی

 

بیایم خواستگاری اون دختر گفتم خب اگه نیاین پسرتونو از دست میدین

 

گفت خوابشو ببینی بیاییم خواستگاری از آشپز خانه رفت بیرون منم رفتم تو

 

حیاط نشستم ظهر بابام اومد خواهرمم بود سر میز جریانو به بابام گفتم و

 

گفتم اگه نیایین خودمو می کشم بابام یه سیلی خوابوند زیر گوشم و گفت

 

از این غلط ها تکرار نشه نزدیک دو هفته گذشت هر کاری کردم راضی

 

نشدن یه روز زود از خواب پا شدم اومدم سر میز صبحانه بابا و مامانم بودن

 

گفتم تا شب مهلت دارین پیشنهادمو قبول کنین و گرنه فردا من زنده نیستم

 

باز بابام یکی خابوند زیر گوشم منم گفتم خب من شام میام سر میز و ازتون

 

باز میپرسم خداکنه باز جوابتون منفی باشه اون وقت میفهمین من فردا زنده

 

ام یا نه از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم تا نزدیکای شام از اتاق

 

نیومدم بیرون هر چند وقت یه بار مامانم یه سر میزد که ببینه زنده ام یا نه

 

خلاصه خواهرم اومد دنبالم واسه صرف شام منم رفتم سر میز گفتم چی

 

شد تصمیمتون چیه بابام گفت الان میگم صد سال دیگه ام میگ جوابمون

 

منفی هستش اینو بکن تو مغزت گفتم پس حرف آخرتون همینه گفتم خودمو

 

میکشم بابام گفت بکش یه کارد رو میز بود اینقد عصبی بودم کارد رو

 

برداشتم و محکم کشیدم رو رگ دستم یهو دستم شروع کرد به خون

 

ریختن دیگه نفهمیدم چی شد بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم

 

تو بیمارستانم بابام کنارمه و چند قدم اون طرف تر مامانم داره گریه می کنه

 

گفتم چرا منو آوردین اینجا چرا نذاشتین بمیرم من بدون اون دختر زنده

 

نیستم حالا صد بار اگه منو ببرین خونه باز خودمو میکشم دیدین که ترسی

 

از مرگ ندارم یهو مامانم بلند شد گفت چشم میایم خواستگاری که بابام

 

گفت چی چیو خواستگاری محاله؟؟ که مامانم سرش داد کشید گفت

 

میخوای یه دونه پسرت رو از دست بدی اشکال نداره یه خونه جداگونه براش

 

میگیریم و بره اونجا زندگی کنه با اون دختر بابام دید مامانم عصبیه چیزی

 

نگفت اومدیم خونه تو ماشین قرار بر این شد بریم خواستگاری و اگه

 

جوابشون مثبت بود یه خونه برام بگیرن منم تو شرکت بابام استخدام بشم و

 

هر چند وقت یه بار یه سر به خونه مامان بابام بزنیم اومدیم خونه فرداش

 

شماره خونه زهرا رو گذاشتم جلو مامانم گفتم این شمارش هستش تماس

 

بگیر برای فردا شب شماره رو برداشت زنگ زد خونشون مامانش گوشی رو

 

برداشت خلاصه قرار رو گذاشت برای فردا شب منم زدم بیرون مو هامو

 

کوتاه کردم یه کت شلوار گرفتم حسابی به خودم رسیدم شب خوب

 

خوابیدم فرداش بلند شدم رفتم دانشگاه حدود دو هفته ای بود دانشگاه

 

نمیرفتم بهانه شکستن دستو بریدن رگ و دعوا رو اوردم و اجازه دادن برم

 

سر کلاس کلاس تموم شد از کلاس مستقیم رفتم آرایشگاه مو هامو حالت

 

دادمو یه دسته گل خریدم اومدم خونه شام خوردیم همه حاضر بودن اما

 

خشم تو نگاه بابام فریاد میزد خلاصه رفتیم خونشون اونشب گفتن پسر و

 

دختر با هم حرف بزنن رفتیم تو یه اتاق شروع کردیم به حرف زدن زهرا گفت

 

راستش من مشکلی با خودتون ندارم مشکل من اختلاف طبقاتیه که وجود

 

داره و حل شدنی نیست و این باعث میشه من جوابم منفی باشه منم قول

 

و قرار هایی رو که با ماما بابام گذاشته بودم رو بهش گفتم و جای بریده

 

شدن رگمو بخاطرش بهش نشون دادم حرفامون تموم شد اونشب به خوبی

 

تموم شد و قرار شد جواب بدن دو هفته بعدش زهرا کنکور داشت خواهرم

 

گفت زهرا به دوستش که دوست خواهرم هستش گفته بعد از کنکور جواب

 

میدن منم نشستم امتحانای دانشگاهمو دادم دو روز بعد از کنکور زهرا

 

امتحانای منم تموم شد از خونه تکون نمیخوردم مبادا زنگ بزنن و خونه

 

نباشیم خلاصه بعد از سه روز زنگ زدن و مامانش به مامانم گفت جوابشون

 

مثبته از خوشحالی همشش بالا پایین میپریدم فرادش رفتیم آزمایش دادایم

 

و همه چی خوب بود و. قرار شد دو هفته بعد نامزدی کنیم یه تالار به انتخاب

 

زهرا گرفتیم و مراسم نامزدیمونو بر گذار کردیم از اون روز به بعد منو زهرا هر

 

روز با هم بودیم هر بار به داداشش میرسیدم می گفتم میخوای بیا بزن.

 

زهرا رو از اون ظاهر ساده بیرون آوردم و یه ظاهر شیک براش ساختم چقد

 

خوشکل شده بود اینقد با هم بودیم و به هم عادت کرده بودیم که اگه

 

همدیگه رو نمی دیدیم آرومو قرار نداشتیم جواب کنکور اومد رفتم جوابشو

 

گرفتم رتبش خوب بود از خواهر خودم خوب تر بود منم همش طعنه اش رو

 

به خواهرم میزدم تعیین رشته کرد و بعد از یکماه جوابش اومد یکی از شهر

 

های شمال قبول شده بود منم گفتم عروسی می کنیم و میریم اونجا خونه

 

میگیریم بابام یکم اخلاقش خوب تر شده بود گفت باشه برین اونجا من

 

خودم حقوقتو ماهیانه میریزم به حسابت و هروقت درسش تموم شد

 

برگشتین شهر خودمون تو شرکت استخدامت می کنم دیگه از خدا هیچی

 

نمیخواستم واسه ثبت نامش منو داداشش و زهرا رفتیم اونجا هم زهرا رو

 

ثبت نام کردیم هم بعد از سه روز بالاخره خونه مورد نظر رو انتخاب کردیم و

 

برگشتیم شهر خودمون هر چه سریعتر مراسم عروسی رو برگذار کردیم

 

ومنو زهرا عازم یه شهر دیگه شدیم تو راه زهرا همش گریه می کرد دلتنگ

 

خونوادش بود رفتیم اونجا جهیزیه و .. رو اونجا خریدیم من به زهرا گفتم که

 

خودم جهیزیه میگیرم اونجا خونه رو تکمیل کردیم و به خوبی و خوشی

 

زندگی می کنیم الان زهرا درسش یه ترمش مونده و یه بچه کوچیک هم

 

داریم شاید داستان من مثل داستان های دیگه غمگین نبوده باشه اما

 

داستانمو برای این واسه ارشیا جان فرستادم که بگم تو یه رابطه عاشقانه

 

مهم علاقه دو طرف هستش اگه دو طرف واقعا همدیگر رو بخوان دیگه ثروت

 

یا هر چیز دیگه ای جلو دارش نیست ارشیا ممنونم که این وبو ساختی

 

راستش از توی هر داستانت میشه یه نکته رو برداشت ممنونم از تو ارشیا

 

جان و تو رویا جان که این وب زیبا رو به ما معرفی کردی

 

به امید به هم رسیدن تمام عاشق ها خداحافظتون

♥تینا جووون♥ بازدید : 1 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

بهمن پسر 26 ساله ای بود که با دختری به نام آرمیتا دوست بود.

 از دوستی این دو 10 ماهی می گذشت و بهمن روز به روز به

دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این 10 ماه آنان

 تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند.

هر دو دانشجو بودند و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود.

آنها جوری به هم عشق می ورزیدند که به غیر از

بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند.

اما داستان از جایی شروع شد که روز ولنتاین نزدیک

 بود و هر دو به خصوص بهمن به فکر کادویی زیبا برای آرمیتا بود.

بهمن به یک مغازه رفت تا برای دوست دخترش هدیه

 بگیره وقتی داخل مغازه شد گفت خانم ببخشید این چنده  :

دختر رویش را برگردون تا قیمت بگه

وقتی قیمتو گفت چهره اش نمایان شد

 و موجی بهمن رو گرفت.اره انگاری بهمن در یک نگاه از

 دخترک خوشش آمده بود و عاشقش شده بود در سکوت بود که

دختره پرسید : می خوای هدیه ولنتاین برای دوست دخترت بگیری ؟

بهمن در فکر بود یهو سراسیمه جواب داد:

نه بابا من دوست دختر ندارم شما دعا کن خدا یکی نصیب کنه.

چه چیزی حسه عشقو در بهمن بوجود اورده بود

شایدم اصلا عشق نبود و هوس بود اما هر چیزی

 که بود تمام یاد آرمیتا رو از یاد بهمن برده بود.

بهمن دید کسی در مغازه نیست به دخترک گفت :

شما منو به یاد عشق گمشده ام می اندازید می تونیم با هم باشیم.

بهمن انگار یادش رفته بود اصلا باسه چی تو اون مغازس .

دخترک خوشحال شد و با کمی اکراه گفت اره می تونیم.

و این گونه بود آغاز دوستی بهمن و سارا.

سارا در اون مغازه کار می کرد و اندام و ظاهر جذابی

 داشت که احتمالا همین باعث شد تا بهمن با او دوست شود.

بهمن از اون روز بیشتر وقتش با سارا بود و کمتر با آرمیتا می گشت.

بهمن حتی روز ولنتاین با قراری که با ارمیتا گذاشته بود

 عمل نکرد و ارمیتا بیچاره با هدیه ای که برای بهمن

 خریده بود 2 ساعت در کافی شاپ منتظر بود اما خبری از بهمن نبود

بهمن با سارا بود و هدیه گرانبهایی برای او خریده بود؛

ارمیتا ناراحت بود و دیگه خودش شک کرده بود ؛

دیگر رابطش با بهمن قطع شده بود ؛ تا روزی که

بهمن با تعدادی کارت عروسی وارد کلاس شد ؛ و کارتها رو پخش کرد

 خیلی از بچه فکر می کردند عروس ارمیتاس و به او تبریک می گفتند

 اما آرمیتا همه رو انکار می کرد؛ وقتی کارتها رو باز کردند

 دیدند نوشته بهمن و سارا که تو اون زمان استاد پرسید

 بهمن مگه ارمیتا عشق تو نبود؟

تو همین لحظه آرمیتا گفت : خواهش می کنم استاد بس کنید .

بهمن گفت : آرمیتا خانوم پلی بود برای من برای رسیدن به عشقم.

در این لحظه آرمیتا با چشمهای گریون کلاسو ترک کرد.


بهمن یادش رفته بودکه زمانی روزی 100 بار به آرمیتا می گفت : تویی تنها عشقم.

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

داستان زیبای و ایرانی
 
 تازه صیغه اش شده بود. از شوهر سابقش هم به همین دلیل جدا شده بود.
با نیما طبق قرار، برای3 ماه محرم شده بود که اگر اخلاقشان به هم می خورد، مراسم خواستگاری و ... را در پیشبگیرند.
همه می گفتند بدبین هست.
صدای پیامک های تلفن نیما، اعصابش را راحت نمی گذاشت. 
خودخوری می کرد. نه می خواست بگوید تلفن هایش مشکوک است و نه می توانست آرام باشد. 
به فکر چاره ای بود تا موضوع را بداند بدون اینکه باعث ناراحتی شود.
می ترسید تماس هایش بدون مورد باشد و کنجکاوی او باعث ناراحتی و جدایی اش شود.
 کنار هم بودند.
مثل همیشه صدای تلفنش، اعصاب او را راحت نمی گذاشت.
اما اینبار چند پیام در فاصله زمانی چند ثانیه ای آمد.
می دانست اگر به بهانه تلفن به کسی حتی گوشی اش را جستجو کند، باز هم اگر موردی 
ببیند نمی تواند چیزی بگوید چون همیشه می گفت از دست زدن به گوشی اش عصبانی می شود.
دستپاچه شده بود.
نمی دانست چه بهانه ای بیاورد و چشم و فکر او را از گوشی و جیرجیر موبایلش دور کند.
با ناز و عشوه به طرف گوشی اش دست برد و گوشی را با سرعت برداشت.
می خواست از دستش بگیرد اما با خنده و شوخی بالاخره پاکت نامه موبایلش را باز کرد.
نوشته بود " خ" . اخم کرد که چرا نوشته است " خ"؟! چرا این پیامک ها اسم ندارند؟!
چند بهانه آورد.
اما هر چه می خواست بهانه ای پیدا کند که او را متقاعد کند که موضوع خاصی نیست و اشتباه می کند، نمی توانست چون متن پیام کاملا مشخص کننده وجود یک زن یا دختر همزمان با او بود. لباس هایش را پوشید و بدون صحبت با نگاهی معنادار از او فاصله گرفت!
♥تینا جووون♥ بازدید : 0 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)

 

هیچ انتظاری شیرین نیست.انتظارها شور و شیرین و ترش و گس و ملس ندارند.همه شان تلخند.حالا بعضی ها از اول تلخ ِ تلخند و بعضی ها،به مرور زمان تلخ میشوند.
آقای پستچی! انتظار ِ آمدن ِ تو،انتظار ِ لیمو شیرینی است.چند روزی میشود که شیرینی اش رفته.نگذار تلخی اش دلم را بزند.زودتر بیا لطفا!
 
ادامه دل نوشته را بخوانید..
 
شانه های بی دریغ
وقتی که می گفت: " تو می دانی..." بغضِ دلگرم کننده ای داشت. مثلِ فریاد بی محابای یک خواستنِ بزرگ، مثل شب دلفریبِ چشم های به عشق آذین بسته. مرد که برایت میگفت و تو می دانستی؛ تو خوب می دانستی، همه ی رزوت می درخشید. همه ی دقایقت روشن بود. 
♥تینا جووون♥ بازدید : 2 یکشنبه 10 شهریور 1392 نظرات (0)
متن دکلمه عاشقانه و بسیار زیبا از علیرضا آذر-هم مرگ
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
 
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
 
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
 
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
 
لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم
 
لیلی مپسند این همه نابود شوم
 
لیلی بنشین،سینه و سر آوردم
 
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
 
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
 
دستان جنون در دهنم می رقصد
 
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
 
بگذاری ام و باز فراموش کنی
 
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
 
یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
 
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
 
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
 
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
 
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
 
اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
 
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
 
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
 
این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست
 
اَبیاتِ روانی شده را دور بریز
 
این دردِ جهانی شده را دور بریز
 
من را بگذار عشق زمین گیر کند
 
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
 
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید
 
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
 
من را بگذارید که پامال شود
 
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
 
من را بگذارید به پایان برسد
 
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
 
من را بگذارید بمیرد،به درَک
 
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
 
من شاهدِ نابودی دنیای منم
 
باید بروم دست به کاری بزنم
 
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
 
با این همه بن بست چه باید بکنم
 
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
 
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
 
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
 
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
 
این دغدغه را تاب نمی آوردند
 
گاهی همگی مسخره ام می کردند
 
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
 
مردم به سراپای دلم خندیدند
 
در وادیِ من چشم چرانی کردند
 
در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
 
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
 
بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
 
من زیستنم قصه ی مردم شده است
 
یک تو،وسط زندگیم گم شده است
 
اوضاع خراب است،مراعات کنید
 
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
 
از خاطره ها شکر گذارم،بروید
 
مالِ خودتان دار و ندارم،بروید
 
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
 
مردم چه بلاها به سرم آوردند
 
من از به جهان آمدنم دلگیرم
 
آماده کنید جوخه را،می میرم
 
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
 
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
 
یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست
 
مرد است ولی خانه ات آباد،شکست
 
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
 
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
 
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
 
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
 
اما اگر این جغد به جایی برسد
 
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
 
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
 
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
 
معشوق اگر زهر مهیا بکند
 
داود نباشد که دری وا بکند
 
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
 
آرایش تصویر به هم می ریزد
 
اِی روح، مرا تا به کجا می بری ام
 
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
 
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
 
با این همه هر بار زبان می گیرم
 
در خانه ی من پنجره ها می میرند
 
بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند
 
این پنجره تصویرِ خیالی دارد
 
در خانه ی من مرگ تَوالی دارد
 
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
 
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
 
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
 
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
 
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
 
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
 
من پای بدی های خودم می مانم
 
من پای بدی های تو هم می مانم
 
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
 
مردم چه بلاها به سرم آوردند
 
آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام
 
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
 
هر بار مرا می نگری می میرم
 
از کوچه ی ما می گذری می میرم
 
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
 
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
 
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
 
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
 
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
 
گاهی سَرکی به آسمونم بزنی
 
من را به گناهِ بی گناهی کُشتی
 
بانوی شکار،اشتباهی کُشتی
 
بانوی شکار،دست کم می گیری
 
من جان دهم آهسته،تو هم می میری
 
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
 
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
 
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز
 
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
 
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
 
با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
 
اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
 
اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
 
یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما
 
اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
 
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
 
لعنت به تَنی که در کنار تنش است
 
دست از شب و روز گریه بردار گلم
 
با پای خودم می روم این بار گلم
 
♥تینا جووون♥ بازدید : 4 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

 

اینبار مینویسم برای دوستانم:

دوستان عزیزم......

دوستان عزیز ترازجانم...بالاخره یاد میگیری که

از یک دوست دارم ساده،برای دلت یک خیال رنگارنگ نبافی....

که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی،می بازی.....

که داستان ها عاشقانه،از یک جایی به بعد

رنگ و بوی منطق به خود میگیرد...

یه سرههر چهارراه تعهد،یک هوس شیرین چشمک میزند...

یادمیگیری که

خودت رو دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی..

که ادم جماعت چه خواستن های سیری ناپذیری دارد و....

چه حیله هایی برای به دست اوردن...

که باید صورت مسئله ای پرابهام باشی،نه یک جواب کوتاه و ساده.....

که وقتی باد میاد باید کلاهتو سفت بچسبی،

نه بازوی بغل دستی ات را...

روزی مییفهمی در انتهای هر گپ زدن دوستانه،باز هم تنهایی...

و این همان لحظه ای ست که

همه چیز را بی چونو چرا میپذیری

باروی گشاده و لبخندی که دیگرخودت هم معنی اش را نمی دانی.

♥تینا جووون♥ بازدید : 5 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

رفـ ـت...بـ ـه سلـ ـآمـ ـت...

مـ ـن خـ ـدآ نیسـ ـتم کـ ـه بگویـ ـم:: صـ ـد بـ ـآر اگـ ـر تـ ـوبـ ـه

شکسـ ـتـ ـی بـ ـآز آی...

آنکـ ـه رَفـ ـت...بـ ـه حـ ـرمـ ـت آنچـ ـه بـ ـآ خـ ـود بـ ـرد...حـ ـق

بـ ـآزگـ ـشـ ـت

نـ ـدآرد...



اشـتـبآه از مـَن بـوב ...

كـَسـے رآ پـآشـويـہ مـے كـَـرבَم ...

كـہ בَر تـَب בيگـرے مـے سـوخـت ...



شنیــده بــودم "پـــــــــــــا" ، "قــلب دوم" است ...

امابــــــــــــــــــاور نداشتــم !

تــا آن زمــان كــه فــــــــــــــهمیــدم ،

وقتــی دل مــانـــدن نــدارم ،

پــای ایــــــــــــــــــــــــــستــادن هــم نیســت... !!!

♥تینا جووون♥ بازدید : 5 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)
برایــش نوشتــم: "" بــه امیــد فــردای بهتــر""

دو هفتــه بعــد شنیــدم ازدواج کــرد...

بعــدهــا فهمیــدم آن روز

" الــف" " فــردا " را یــادم رفتــه بــود بنویســم ...!


مداد را برداشتی

طرح مرا

نه آنگونه که ھستم

ھمان گونه که میخواستی کشیدی

تمام بهانه رفتنت

این است که عوض شده ام

مداد را بر می دارم

طرح تو را

ھمان گونه که ھستی می کشم

می توانی بروی ....


♥تینا جووون♥ بازدید : 3 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)
 هرگاه از شدت تنهایی

به سرم هوس اعتماد دوباره میزند

خنجر خیانتی را که پشتم فرو رفته

درمیاورم و می بوسمش...

صیقلی عاشقانه! اندکی نمک به رویش

نوازشش کرده و دوباره بر سرجایش می گذارم

از قول من به آن نامرد بگویید

خیالش تخت من دیوانه هنوز به خنجرش هم وفادارم...


196190_356577381075800_1570763839_n.jpg




دیشب تا صبح...دستانم دنبال دستانت

کودکانه گریست...

تو را بهانه میکرد...دیشب تا خود صبح آغوشم

برای آغوشت بغض کرد،ساده بگویم...دیشب دلم بی پروا،

هوای نبودنت را میکرد،

هوای آغوشت را...


93t26e73ifdgak1800h.jpg




اینجـــا بـﮧ مـَرز بـے تـَفـاوُتـے هـا رسیـבه ام

בلـَــم را בیگــر هیـــچ نمـے لرزانــב!! 

בر مـَـטּ دلهـُــره…. 

בر مـَـטּ تـــرس…. 

בر مـَـטּ "احســآس مُــرבه است" !! 

ایـטּ روزهـآ بــے خـیـآل خیـالـَم شـُבه ام 

مـُنتظرَم בنــیـا تـَمـام شـَوב...


عکس های زیبای عاشقانه


گفته بودم میکشمتــــــ آخر ...

امروز ... دم غروبـــــ ..... ...وقتـــــ اذان ....

دلم را با اشکـــــ آبـــــ دادم ...

رو به قبله خواباندمش ..

یکـــ ... دو ... سه ...

تمام شد ......

دیگر بهانه اتـــــــ را نمی گیرد !



چه سخت است ...

تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ،

و دل سپردن به قبرستان جدایی ،

وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ،

تا رهگذری ،

بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…


♥تینا جووون♥ بازدید : 3 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

چند روزیست دست هایم را…

با چند کتاب و نوشته،سرگرم کرده ام اما…

گول نمی خورند…

هیچ چیز معجزه ی دست های تو نمی شود!

سایت عاشقانه ساکار



خیلی سخته نگه داشتن بغض پشت تلفن...!!!

مخصوصاً وقتی که میخواهی نفهمه هی قورتش میدی هی . . .

اما آخرهم چیکه چیکه اشکات گونه ها تو خیس میکنه

اون موقع ست که یهو تلفنُ قطع میکنی بعدشم میگی خودش قطع شد

به خدا خیلی درد داره . . .


هیچ میدانی؟

از وقتی که رفته ای از وقتی که نیستی

" تا شب ها با یک جمله ی " شب بخیر عزیزم

خوابم را شیرین و دلچسب کنی

من به نیت مرگ سر بر روی بالش میگذارم!!



با گفتن یک "عزیزم جایت خالیست"...

نه جای من پر میشود و نه از عمق شادیهایت کمتر. . .

فقط دلخوش میشوم که هنوز بودونبودم برایت مهم است . ...




خدایـــــــــــــــــــــــــــــا!

بردار دستــــــــــت را از روی اســــپـــیــس!

بـــس نیســــت اینــــ همـــه فـــاصلــ ــــــ ـــــــــ ـــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــه ؟؟؟!!!!

kheili sakhte.jpg



هـَـمـین ڪٍـﮧمــیـام بـٍــﮧ خٌـودَم بٍـگَـم

هـَـمـٍـﮧ چـیــز آرومٍــﮧ مَــن چٍــقَــد خـٌـوشــحــالَــم

یـٍـﮧ حـٍـسٍ دَروٌنــی بــٍم مــیــگــٍـﮧ

غـَـلـَـطٍ اٍضــافــی نَــڪٌـن...!!!!!


love3 IranYan 6 عکس های عاشقانه جدید با متن

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)
میکشم میکشی می کشد ...


هر 3 میکشیم


اما او ناز تورا . . .


تو دست از من . . .


و من ...


ای وای باز فندکم را کجا گذاشته ام .... ؟






بنـــد دلـــم را



به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم



که هر جـــا رفتـی



دلــم را با خود ببری

غــــافل از اینکه

تو پـــا برهنـــه می روی
و بی خبــــر...





ایـــטּ منـــم ..
دختــرے تنــــها

با قلـــــــــبے شڪــستـﮧ در دسـت
کـﮧ نیـــمـﮧ اش را دســت او گـــــــم ڪـرده اســت
به او بگویــید برگــردد
با او ڪــارے ندارم ...
فقط میــخواهم نیــمـﮧ ی دیـگر قلبــم را گـــداۓ ڪـُـنــَـ م !



پرم از بغض
بغض هایی که نمی شکنند
بغضهایی که همانند جلادی گردنم را گرفت اند
پرم از بغض هایی بی رحم
خدایا این همه بغض روزه را باطل نمیکند؟


غمگینم ...

همانند دلقکی ک روی صحنه چشمش ب عشقش افتاد

ک با معشوقش ب او میخندید ...!



مـــــــن عاشقـــانـــــه هایـــــــم را

روی همیـــــــــن دیـــــــــوار مجـــازی می نویســــــــم !

 از لــج تــــــــو . . .

از لـــج خــــــــودم . . .

که حاضـــــــر نبــودیــــــــم یک بار

ایـــــــن هــــا را واقعـــــــی بــه هـــم بگوییــــــــم. . . !


بـرآے ِ فرآمـوش کردنـَـتــــ ، هـر شـَب آرزوے ِ آلــزآیمـر مـے کنـَمــــ
 .

خــوش ہحــآل ِ تــو ،

کہ وقتــے "او " آمـــد ؛ بـدوטּ ِ هیــچ دردِســَرے ،

فرامــوشـــَم کــَرבے...

شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون


 

 

♥تینا جووون♥ بازدید : 2 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

 

همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند

همه ادعا دارند بدی را به چشم دیده اند

همه ادعا دارند که تنهایی را کشیده اند !

پس کیست که این دنیا را به ” گند ” کشیده است ؟

♥تینا جووون♥ بازدید : 3 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

ﻋﺰﯾﺰﻡ…

 

ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﯼ

ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﭘﺎﻫﺎﺗﻪ

ﮔﻮﺭﺗﻮ ﮔﻢ ﮐﻦ…

 

 



به بعضیا باید گفت:

ﻛــﺎﺷــﻜـی ﺷـُـﻌـﻮﺭﺗﻢ،

ﻣـِﺜـﻞ ﻟـﻴـﺴـﺖ ﺩﻭﺳــﺘـﺎﺕ ﻫــﺮ ﺭﻭﺯ ﺑـﻪ ﺗــﻌـﺪﺍﺩﺵ ﺍﺿــﺎﻓـﻪ ﻣــﻴـﺸُـﺪ!

 


هـِــ ی غریبـــﮧ!

قیــآفت خیلـے آشنـآست

من و تو قبلا جـآیـے همدیگرو ندیدیــ م؟

آهـ ـآن… یـ ـآدم اومــد

یــﮧ روزآیـے یــﮧ خاطره هـآیـے بـآ هم دآشتیم

یـآدمــﮧ اون موقع دم از عشق میزدے

هــﮧ … انقدر مــآت نگـ ـآم نکن

عشقت حسودیش میشــﮧ !

دســتات ارزونــی خودتــ..

رآستــے قبل رفتنت: دیگــﮧ هیچ حسـ ے بهت ندآرم

دیگــﮧ وقتــے دیدمت دلم نلرزید

خوآستم بدونـی!

 

 


نــَـه بــــه دیــروز هــآیی کـــه بودی می اندیشــَمــ

نـــَـه بـــه فـــــَــردآهــآیی کـــه شــآیـَـد بیــــآیی

 

میخـــــــوآهــَـم امـــروز رآ زنــدگـــی کــُنــمــ

خواســـتی بــآش…

 

خواســـتی نَبــآش…

تعداد صفحات : 2

درباره ما
وقتی فهمیدی قرار نیست با هر زن یا دختری که دوست شدی،به رختخواب بری ؛ هر وقت یاد گرفتی بدون توقع دوستی کنی ... هر وقت فهمیدی هر کسی که دوستت شد ،دوست دخترت نیست و برای جواب سلامش باید به یک علیک محترمانه فکر کنی نه به پیدا کردن یک مكان خالی ... اونوقت میتونی روی همراهی و همدلی یک جنس مخالفت حساب کنی ،،،،،،،،،،،، $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_________________________$$ $$_______$$$$$$$$$$________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$_________$$ $$_________$$$$$$_________$$ $$_________$$$$$$________$$ $$_________$$$$$$_________$$ $$_________$$$$$$_________$$ $$_________$$$$$$_________$$ $$_______$$$$$$$$$$_______$$ $$________________________$$ $$________________________$$ $$____$$$$$_______$$$$$___$$ $$__$$$$$$$$$___$$$$$$$$$_$$ $$_$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$_$$ $$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$______$$$$$$$$$$$$$_____$$ $$________$$$$$$$$$____ـــ__$$ $$_________$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$_________$$ $$___________$$$_______ــ__$$ $$____________$___________$$ $$________________________$$ $$________________________$$ $$_$$$$$$$$$____$$$$$$$$$_$$ $$___$$$$$_________$$$$$__$$ $$___$$$$$_________$$$$$_ــ$$ $$___$$$$$_________$$$$$__$$ $$___$$$$$_________$$$$$__$$ $$___$$$$$_________$$$$$__$$ $$___$$$$$_________$$$$$__$$ $$___$$$$$_________$$$$$__$$ $$___$$$$$$_______$$$$$$__$$ $$____$$$$$$_____$$$$$$___$$ $$______$$$$$$$$$$$$$_____$$ $$________$$$$$$$$$_______$$ $$________________________$$ $$________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    اگه دو نفر لب پرتگاه باشنو تو بتونی فقط یکیشونو نجات بدی .... کدومو نجات میدی؟؟
    پیوندهای روزانه
    گالری

    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 1,258
  • کدهای اختصاصی
    ان روز ها
      ما گشته ایم ،نیست،تو هم جستجو مکن
      ان روز ها گذشت،دگر ارزو مکن
      دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر 
      خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
      دیدار ما تصور یک بی نهایت است
      با یکدگر دو اینه را روبرو نکن
       
    این دل ...
    سلام روزگار ... 
    چه میکنی با نامردی مردمان ...
    من هم ... 
    اگر بگذارند ... 
    دارم خرده های دلم را ... 
    چسب میزنم ... 
    راستی این دل ... 
    دل می شود ؟